نمیدانند حکمتش چه بود، اما به قول خودشان آنها که فقط ۱۰ دقیقه با مرکز انفجار حادثه کرمان فاصله داشتند باز هم از قافله شهدا جا ماندند، انگار هنوز وقتش نرسیده بود. آنها که دوران دفاع مقدس با تمام وجود از میهنشان دفاع کردند و هریک قسمتی از جسمشان را دراین راه فدا کردند، حالا هجدهسال است پا در رکاب شدهاند و با نام گروه دوچرخهسواران «ارادتمندان حضرت رضا (ع)» در مناسبتهای ملی و مذهبی، شهربهشهر میروند و یاد و خاطرات شهدا را مرور میکنند.
اولین سفرشان با نام «حرم تا حرم» بهسمت مرقد امام راحل بود و پس از آن، این سفرها به نقاط مختلف کشور ادامه یافت و دوبار هم توفیق زیارت کربلای معلی را داشتند. این گروه که گاهی تعدادشان به بیشاز ۷۵ نفر هم میرسد، متشکل از جانبازان و آزادگان هشتسال جنگ تحمیلی است.
آخرین سفرشان در ماه اخیر به کرمان بود که حضورشان با انفجارهای اخیر همزمان شد. آنها شاهدان عینی واقعه بودند و برای لحظاتی به دهه۶۰ و سالهای پرتبوتاب دوران دفاع مقدس سفر کردند و خاطرات آن روزگار برایشان زنده شد. با چهار نفر از اعضای این گروه که ساکن منطقه ۸ هستند درباره سفر اخیرشان به کرمان گفتگو کردیم.
سردار محمود باقرزاده، جانباز هفتاددرصد، ساکن خیابان شهید بهشتی است. او هرچند از دید دو چشم محروم است، همانطورکه قبل از مجروحیتش ورزش میکرد، پساز اصابت ترکش به چشمانش طی این سالها هرگز ورزش را کنار نگذاشت. وقتی او شنید که قرار است همرزمانش پا در رکاب بگذارند و شهربهشهر برای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت حرکت کنند، او هم دل به دریا زد و همراهشان شد.
در بیشتر سفرها او همراه گروه است و بهدلیل تواناییاش در روایتگری، به هر شهر و روستایی که میرسند، علاوهبر توقف درکنار مزار شهدا و دیدار با خانواده آنها، برای دقایقی خاطراتی از روزهای هشت سال دفاع مقدس تعریف میکند.
شاید این پرسش در ذهنتان ایجاد شود که محمودآقا که از ناحیه چشمهایش جانباز است، چطور میتواند پابهپای دیگران رکاب بزند. او میگوید: دوچرخهام دو زین و دو رکاب دارد، یک نفر جلو مینشیند و من پشت سرش و حرکت میکنیم. سوارشدن روی این دوچرخه، مهارت خاص خودش را میخواهد.
زمانیکه قرار شد دوستانش به کرمان بروند، محمودآقا عازم سفر به عتبات عالیات بود، اما به خاطر یکی دیگر از بستگان که دوست داشت به کرمان برود، او سفرش را لغو کرد و همراه دوستانش برای زیارت مزار سردار دلها راهی کرمان شد. آنها نهصدکیلومتر راه را رکاب زدند و روزی ۱۵۰ تا ۱۷۰ کیلومتر دوچرخهسواری کردند.
بالاخره شب میلاد بانوی دو عالم، حضرتزهرا (س)، به کرمان رسیدند. سردار باقرزاده میگوید: ساعت ۹:۳۰ صبح وارد مسیر شدیم و به سمت مزار حرکت کردیم. پس از نماز و زیارت حدود ساعت ۲ ظهر برگشتیم که استراحت کنیم. سیل جمعیت بهسمت مزار میآمد.
مأموران امنیتی مسیر رفتوآمد را عوض کردند تا تردد برای مردم راحتتر شود. ما بهسمت موکبی رفتیم که دوچرخههایمان را آنجا گذاشته بودیم. به خیابان اصلی که رسیدیم، یک مرتبه انفجار رخ داد. برگشتم تا ببینم چه خبر است. برای یک دقیقه سکوت محض همهجا را فراگرفت. هرچه میپرسیدم چه شده، کسی جواب نمیداد.
کمکم صدای آه و ناله بلند شد. صدای یا ابوالفضل (ع) و یا امامحسین (ع) به گوش میرسید. صداهایی هم میآمد که میگفتند نایستید، بروید. این صدا و اتفاقاتش برای ما عادی، اما تلخ بود. صدای زنان و بچهها را که شنیدم، ناخودآگاه به سال۱۳۶۱ در فکه رفتم. زمانیکه موشکهای نُهمتری از سوی عراق بهسمت دزفول میآمد و آتش موشکها را میدیدیم، با کلی ناامیدی نگاهش میکردیم و از خودمان میپرسیدیم الان این موشک با مردم بیپناه چه میکند.
آنجا زن و بچه مردم را بمباران میکردند و اینجا هم زن و بچه مردم را هدف قرار دادند. این قدرت و شجاعت نیست. مرور خاطرات دهه۶۰ بغض شدیدی بر گلویم نشاند و دیگر صدایم قطع شده بود. نمیتوانستم حرف بزنم. همزمان با انفجار دوم بغضم ترکید و فقط گریه میکردم.
تحمل این اتفاقات برای مردها راحتتر است و میتوانند با آن کنار بیایند، اما برای زنان و بهویژه بچهها سخت است. البته در آن شرایط دلم برای خودم هم سوخت؛ زیرا دوباره از قافله شهادت جا ماندم؛ فقط به اندازه ۱۰ دقیقه با آن فاصله داشتم.
۱۰ دقیقه یا یکربع با نقطه انفجار فاصله داشتند که برای یک لحظه در جای خودشان میخکوب شدند
مسلم مظفری شصتوپنجساله، جانباز هفتاددرصد و سرپرست گروه است. او با روحیه ورزشیای که دارد، این گروه را به خط کرده و در این سالها همراهشان بوده است. این ساکن محله امام رضا (ع) میگوید: جلسه قرآنی داشتیم که پانزدهنفر بودیم. روزبهروز تعدادمان بیشتر میشد. همه اعضای گروه تصمیم گرفتیم به باشگاه ورزشی برویم و درکنار آن شنا و کوهنوردی هم انجام دهیم.
من که اراده آنها را دیدم، سال ۱۳۸۴ پیشنهاد دوچرخهسواری گروهی را مطرح کردم و گفتم برای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و گفتگو با مردم، این مسیرها را طی کنیم. دوستان استقبال کردند و تمریناتمان شروع شد. اولین بار، خرداد سال سوم و همزمان با فتح خرمشهر به همراه ۳۵نفر از جانبازان و آزادگان بهسمت مرقد امام راحل حرکت کردیم.
در اولین سفر بهدلیل شرایط خاص بچهها روزی ۱۰۰ تا ۱۱۰ کیلومتر بیشتر رکاب نمیزدیم. بین راه به خانواده شهدا و گلزار شهدا در شهر و روستاهای مسیر سر میزدیم. پس از آن سفرهایمان شروع شد. اعیاد مختلف، هفته وحدت، دهه کرامت و ولایت و... به شمال، جنوب، شرق و غرب سفر میکردیم. همین گروه دوبار به عتبات عالیات هم مشرف شده است.
بار دومشان بود که راهی کرمان میشدند تا بر سر مزار شهید سردار حاج قاسم سلیمانی با هم عهدی دوباره ببندند. روز ششم دیماه گروهشان به سمت کرمان راهی شد و ساعت ۷:۳۰ بعدازظهر وارد شهر شدند. صبح روز بعد، بهسمت مزار رفتند و پساز زیارت برای استراحت برگشتند.
به گفته آقامسلم ۱۰ دقیقه یا یکربع با نقطه انفجار فاصله داشتند که برای یک لحظه در جای خودشان میخکوب شدند. او که در اوایل دهه ۶۰ در جزیره مجنون با خمپاره ۶۰ پنجه پا و دستش را از دست داد، در همان لحظات، جزیره مجنون و حوادثش را به چشم دید؛ انگار دوباره همان خمپاره از کنارش عبور کرد و اینبار روی قلبش نشست. دردی که با هربار مرور خاطرات، آن روز دوباره در جانش زنده میشود.
حسین مویدیان شصتودوساله، جانباز پنجاهدرصد، هرچند پای چپش را از دست داده، هیچوقت در طول مسیر از دیگر دوستانش عقب نمانده است. او سال ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی مجروح شد و سال ۶۶ بهدلیل عفونت، پایش را از بالای ران قطع کردند.
حسینآقا از همان دوران کودکی مانند دیگر بچهها عاشق دوچرخهسواری بود و هر وقت فرصتی به دست میآورد، سوار بر دوچرخه در کوچهپسکوچههای محله رکاب میزد. به قول خودش، آن زمان مثل امروز این همه ماشین نبود که خانوادهها ترس از تصادف داشته باشند. وقتی پیشنهاد آقامسلم مظفری را برای دوچرخهسواری شنید، با خوشحالی از آن استقبال کرد و پا به رکاب با آنها همراه شد.
طی این سالها هیچوقت از دوچرخهسواری خسته نشد و هربار با عشق بیشتر گروه را همراهی کرد. وقتی از او میپرسیم که چطور میتوانید با یک پا رکاب بزنید و بدون مشکل دوچرخهسواری کنید، میخندد و میگوید: کاری ندارد، مثل بقیه! روزگاری با همین پای مجروح به جبهه میرفتم.
دکترها میگفتند با این پا ششماه دیگر میمیری، اما پنجسال نگهش داشتم و بالاخره سال۶۶ قطعش کردند
یک پایم تهران بود برای درمان و یک پایم هم منطقه. آن زمان دکترها میگفتند با این پا ششماه دیگر میمیری، اما پنجسال نگهش داشتم و بالاخره سال۶۶ قطعش کردند. اگر بخواهید، کار نشد ندارد. دوچرخهام تنظیم شده است و با پازدن در یک رکاب میتوانم حرکت کنم.
سفر دومشان به کرمان بود. از سر مزار برمیگشتند تا به موکب دوستشان بروند و دوچرخهها را بردارند. حسینآقا تعریف میکند: من به موکب رسیده بودم. دوست مشترکمان میخواست سر دیگ را باز کند. از ما خواست چنددقیقهای درکنارشان باشیم. اگر اشتباه نکنم، حدود پنجاهمتر تا محل انفجار فاصله داشتیم؛ دقیق به خاطر ندارم.
ناگهان صدای انفجار آمد. یک عده با تصور اینکه کپسول ترکیده است بهسمت موکبها میدویدند و عدهای بهسمت محل حادثه. مأموران امنیتی راه را بستند و مردم را به آرامش دعوت کردند و از آنهایی که در سلامت بودند، خواستند از محل دور شوند و تجمع نکنند.
اما شنیدن این صدا برای حسینآقا که سالها خدمه ضدهوایی بوده است، معنا و مفهوم دیگری داشت. در اولین لحظه فکر میکند هواپیمایی آمده و راکتی زده است، اما بلافاصله به خودش میآید و متوجه حادثه میشود. او طی هشت سال دفاع مقدس، در پدافند هوایی خدمت میکرد؛ بههمیندلیل در یک لحظه فکر کرد صدای راکت هواپیماست.
به خودش که آمد، زنان و بچهها را روی زمین دید. دلش سوخت که چرا به زن و بچههای مظلوم حمله کردهاند. بچههای کوچک بیتابی میکردند، بهویژه آنهایی که در آن شلوغی پدر و مادرانشان را گم کردهبودند. او میگوید: سعی کردیم آنها را دلداری دهیم و کمک کنیم تا شرایط آرامتر بشود. این حادثه دوباره او را به فکه برد، درست همانجایی که راکت زدند و براثر موج انفجار، جعبه خشاب پرت شد و روی ران و زانویش افتاد.
برخلاف بیشتر اعضای گروه که دوچرخهسواری را از همان کودکی یاد گرفته بودند، هادی گَفتی پنجاهوپنجساله که در دوران دفاع مقدس یک چشمش را بهخاطر اصابت ترکش از دست داده است، تا قبل از همراهی با این گروه، هرگز پا در رکاب دوچرخه نگذاشته بود.
گرم و گیرا صحبت میکند؛ لبخندی به لب مینشاند و میگوید: برای حفظ سلامتیام به کلاسهای ورزشی و بدنسازی میرفتم. آنجا با آقای مظفری آشنا شدم و او مرا تشویق کرد تا به تیم ورزشیشان بپیوندم. از آنها میشنیدم که میگویند قرار است سفری تا حرم داشته باشند. تصور میکردم منظورشان رفتن به حرم امامرضا (ع) است. من برای ورزش رفته بودم و هرگز تصورش را هم نمیکردم روزی در گروه دوچرخهسواری تا حرم امامخمینی (ره) بروم.
آقای مظفری به او پیشنهاد خرید دوچرخه را میدهد. هادیآقا هم با تصور اینکه تفریحی سوار آن میشود، دوچرخه را میخرد و در باشگاه ورزشی، مربی به او آموزش میدهد تا سوار بر دوچرخه بشود. یک صبح جمعه به او میگویند همراه گروه با دوچرخه به طرقبه برود.
گفتی ادامه میدهد: با خودم گفتم اگر میخواهم ورزش کنم، همان ورزشهای سالنی خوب است، اما بدم نمیآمد که بروم ببینم چه خبر است. با تعجب دیدم همه دوچرخههایشان را برداشتند و حرکت کردند؛ یکی دست نداشت، دیگری پا، اما انگار نه انگار که مشکلی داشتند.
صدای انفجار که آمد ابتدا گفتند کپسول ترکیده است، اما من و امثال من مطمئن بودیم انفجار است
میخواستم بین آنها کم نیاورم؛ به هر سختی که بود، همراهیشان کردم و حالا حدود هفدههجدهسال است که با تیم همراه شدهام. تاکنون شانزدهبار به تهران رفتهام، ششبار فریمان، تربت جام، خواف و مسیرهای این سمت، کلات نادر، درگز، نیشابور، بندرعباس و... و دوبار هم توفیق سفر به کربلا را داشتهام.
هادیآقا سابقه چهارسال مفقودالاثری را در کارنامه زندگیاش دارد؛ روزهایی که در زندانهای رژیم بعث، ورزش، جرم محسوب میشد و حکمش مرگ بود.
او که لابهلای صحبتهایش از سفر به کرمان میگوید، آهی از نهادش بلند میشود و با حسرت ادامه میدهد: اگر برای مصاحبه نگهم نمیداشتند، من هم شهید میشدم. همان مصاحبه معطلم کرد و از قافله رفقایم جا ماندم. صدای انفجار که آمد ابتدا گفتند کپسول ترکیده است، اما من و امثال من که سالها این صدا را به گوش شنیدهایم، مطمئن بودیم انفجار است.
این صدا او را برد به زمانیکه بعد از عملیات کربلای ۵ پاتک زدند. آنها شبانه به خط زده بودند. اول صبح دستور عقبنشینی آمد، اما این فرمان به آنها نرسید و زیر آتش و خمپاره دشمن ماندند. ترکشی به چشمش خورد و بین موج انفجارهایی که رخ داد، بیهوش بر زمین افتاد و ۲۴ ساعت بعد با سروصداهای مبهمی به هوش آمد و همانجا او را به اسارت بردند.
دیگر خندهای بر لبهای هادیآقا نیست و بغض گلویش روی صدای او سایه افکنده است. حرفش را اینطور ادامه میدهد: به مجروحان و آدمهایی که روی زمین افتاده بودند خیره شدم. نمیدانم چرا برای یک لحظه خودم را در اردوگاه عراق دیدم. دلم برای دوستانم تنگ شد و شاید بهتر است بگویم دلم گرفت.
اینجا مردم را با عزت و احترام بلند میکردند و مجروحان را با آمبولانس به بیمارستان میبردند، اما آنجا سهم بچهها شلاق بود و لگدهایی که روی زخمها میخورد و دست و پاهایی که بهخاطر عفونت شدید بدون بیحسی با اره قطع میشد. چشم خودم بهخاطر ترکش درونش، عفونت کرد و پس از سه ماه، آن ترکش همراه چرک از چشمم بیرون آمد.
بغض امانش نمیدهد و سکوت بین ما حکمفرما میشود.
* این گزارش سهشنبه ۲۶ دیماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۵۲ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.